بیا بار دیگر «خالص» باش



پیشتر با دوستی قدیمی هم صحبت شدم که چندی بود ازش بی خبر بودم و این دیدار دوباره، هیجانی در هردویمان به وجود آورد که تا چند روزی موضوعات متنوعی ای را مشتاقانه با هم به گفت و گو می‌پرداختیم.
یکی از همان موضوعات، انسان و هستی اش بود
اینکه چه ایم؟ و برای چه ایم؟
گرچه قبل آن موضوع ، بحث های مهم بسیار کردیم ولی این بحث، از همه مهمتر بوده و هست.
من پیش قدمی کردم و گفتم، محبّت
آری، غیر آن همه پوچ و بی معنایند، اگر هدف آفرینش غیر محبّت آفریننده به آفریده اش و آفریده به آفریده اش باشد، هستی به ذات باطل است.
امّا در ما لیاقت این محبّت بوده؟ این بار امانت در قامت ما زیبنده تر بوده یا سایر موجودات؟
{چون پرودگارت به فرشتگان گفت: من برآنم تا در زمین، جانشینى قرار دهم؛
فرشتگان گفتند: آیا کسى را در زمین قرار می دهى که در آن فساد کند و خون‏ها بریزد؟ در حالى که ما با حمد و ستایش تو، ترا تنزیه و تقدیس می کنیم. خداوند فرمود:
 همانا من چیزى می دانم که شما نمی دانید.}

و حال که به این إِنِّى أَعْلَمُ که رسیدم، شعله ی عقلم بیشتر برافروخته شد و بانگ برآوردم که این چه رازی است که همه را سرگشته و حیران کرده؟؟
چه مصلحتی در پیدایش این بشر بوده؟ آخر این بشر را چه به عین الیقین و قربة الی اللّٰه وقتی تا مصیبتی بر او وارد می گردد، چشم رو همه‌ی ارزشهایی که قبلاً به آن ایمان داشته، می بندد و پیشه نسیان گری توشه می گیرد؟
حقّا انسان و نسیان شایسته یک دگرند.

آری فراموشی و کتمان آن " أ لست بربّکم" ، تیشه می زند به ریشه همان راز مهر و موم گشته.
و آنجاست که برمی گردم به خودم می گویم ما غرک بربّک الکریم؟
به راستی این اسب لجام گسیخته ی اختیار تا کی می خواهد بتازد و تاوان آن را نه تنها خود بلکه همه‌ی اطرافیان بدهند؟
زمین که بماند، دیگر توان ندارد که آهی بکشد، چه برسد به عزیزان عزیز تر از جانمان که با کردار بی محابای مان از خود دور و رنجور می کنیم و دل شکسته 
و بدا به حال ما که دل را بشکنیم
دل عزیز است و منزل آن دلدار
حال که بشکند گرچه عزیزتر می شود ولی درد را هم مونس دل می کند.
اِنَّ اللهَ فِی قُلُوبِ المُنکَسرَه

آه بلی، درد !
لیاقت ما همان داشتن درد است.درد تلخی دارد لیک تلنگری است که به آدمی می گوید که خود را دوباره دریاب چه را فراموش کردی ای والا نشین عرش ملکوت ؟!
بلی درد دوری، همان راز ست و گرچه رنجی ست همیشگی بر دوشمان ولی هماره به یادمان می آورد که که بودیم و به کجا می رویم، آنوقت است که اگر متذکر شویم، مشتاق تر نیز هم،

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاقمولوی»

 
و چه اشتیاقی زیباتر از دیدار دوباره سرچشمه ی دردمان؟

 

 

و آن وقت است که آفرینش معنا دار خواهد شد.


سلام
یا درود [نمی دونم هر کدوم که صلاح می دونید :) ]
برعکس دیگران نمی خوام زیاد مقدّمه رو کشش بدم [یا به قول دوستان ادبیاتی، اطناب کلام نمایم!] فعلاً هم نمی خوام لفظ قلم صحبت کنم، گرچه بعداً شاید ازش برای تفت دادن ذرّه احساساتی که غلیان کرده و کلمات یاریم نکرد، استفاده کنم.!
من، اگر می پسندید، احسان غلامی ام؛ یه دانشجویی که بعد هزاران فراز و نشیب شده دانشجو از نوع دانشجومعلّم.
[ باشد که آموزگاری خوبی شوم و خداوندگار مرا یاری دهد!]
-هدفم از وبلاگ نویسی چی بوده؟؟
نمی دونم، شاید فک کردم بتونم بعد چند سالی که می نوشتم و شاید هم از ذوق بوده یا ذوق مرگی، بیایم یه مشت حرف و اراجیفی که به خیال خودم "هنر ادیبانه سخن پراکنی" است برایتان بنویسم.شاید هم مفید باشه، شاید هم نه
البته فعلاً که چیزی این بالا Load [ بسیار پوزش می خواهم از پارسی بانان گرانمایه جان;) ] نمیشه، زور زدن هم فایده ای نداره؛ به احساسات باید فرصت جان گرفتن داد، اون وقتی که پر و بال گرفتند و روح و جان آدمی رو رنگی کردند، می‌شه همون موقع اونا رو اسیر کلمات کرد تا با بال بال زدن در قامت قفس کلام برای دیگران نشاط مصنوعی فراهم کند، همانند آن قناری فسرده جانی که گهگداری برای صاحبش یا آدمیانی که بر فرض مثال مهمان صاحب خانه شدند، می خواند. .
ولی حالا که چی؟ تمام زورم همین بود؟؟ شاید. گرچه این ویدیویی که ضمیمه این متن کردم بتونه تقلید خوبی باشه برا یه شروع خوب [اگه سلیقه تون گرفت، ببینید :)) ]https://youtu.be/BBEjLKG1tt4
.
.
.
فک کنم زمان دیگه ای بشه یه متن قوی ای تری بنویسم، ولی خب who knows .!


این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


تحلیل شخصی فیلم سینماییروزی روزگاری در هالیوود » Once upon a time in Hollywood:
نهمین فیلم بلند کوئینتین تارانتینو، که در افتتاحیه جشنواره بین‌المللی فیلم کن ۲۰۱۹ پخش شد، بالأخره کیفیت Web-dl و Blue ray در دسترس همگان قرار گرفت. برعکس سایر فیلم هایش، این فیلم میزانسن و صحنه پردازی متفاوتی داشته و به زندگی سینمایی دو بازیگر و بدلکار ( که به ترتیب نقش آن دو را لئوناردو دی‌کاپریو و برد پیت اجرا کردند) در دهه های شصت و هفتاد میلادی در امریکا پرداخته.
گذشته از نقدهای عموماً مثبت منتقدین روتن تومیتو (Rotten Tomato) و متاکریتیک(Metacritic)، برخی منتقدان دیگر و مردم، فیلم را فاقد محتوای و مضمون خاصی در نظر گرفتند، در حالی که می بایست دید که از این جور فیلم ها که به زندگی پر زرق و برق بازیگران در اوج طلایی هالیوود می پردازند، می بایست چه انتظاری داشت؟!
گذشته از بازی درخشان برد پیت و لئوناردو دی‌کاپریو، بایستی در نظر گرفت که گذشته از این اون دوتا شخصیت (ریک دالتون و کلیف بوث) غیرواقعی بودند و اون اتفاق بیست دقیقه آخریش ساخته ی ذهن انتقام جوی تارانتینو بود[ دقیقاً همون اتفاق خیالی که تو فیلم حرومزاده های لعنتی» درست کرده بود و عملیات خیالی Kino( که به آلمانی میشه سینما!) از هیتلر و نازی ها انتقام دل چسبی می گیره!]
و در واقع اون سه تا هیپی های جوان در یک جنایت دیگر که همون ۹آگوست ۱۹۶۹ بود شرکت داشتند و اون شارون تیت که ۸.۵ ماهه باردار بود را به همراه سه مهمانش به قتل رساندند[بگردید داستان اون حادثه پیدا میشه]
در واقع تارانتینو با ساختن اون داستان خیالی اش خواسته یک دقه دلی و انتقامی از اون سه تا هیپی ها گرفته باشهو این داستان را چنان دل چسب و تقریباً اسپاگتی طور(!) ساخته که مخاطب اصلا یک ثانیه هم در نظر نمی گیره که اصلا این واقعه اتفاق نیفتاده و عملاً تلخی اون واقع رو از خاطر می بره و از این لحاظ می بایست کارگردان را تحسین کرد.
گذشته از این فیلم سکانس های درخشان دیگری هم داشته که الحق و الانصاف نمی بایست از آنها هم گذشت. .
در کل فیلم، یک فیلم با یک داستان نیمه جذاب که با درخشش و نبوغ جنون خواه تارانتینو به زیبایی به مخاطب داده میشه.
⁦️⁩احسان غلامیپوستر فیلم


 -نمی دانم با کلمات بیان کنم، یا اصلاً می شود که با کلمات بیانشان کرد؟ این دو آیا مگر از یک دنیا اند که حال یکی شان بخواهد دیگری را توصیف کند؟

احساس

به همین سادگی بیان شد.؛ دریغ از اینکه لطف کند ذرّه ای از آن حس را بهتان منتقل کند، در پنج حرف و یک کلمه می گوید و کلک اش را می کند.
امّا آیا خود احساس به همین راحتی ها ول می کندت؟
مگر یک موسیقی که با روح و روان ات بازی می کند [البتّه اگر اعتقادی به روح وجود داشته باشد :) ] ، فقط با همان یک بار شیفته شدنش، رها می شود؟
یا آن بوی خوشی که تو را یاد مادرت [خواه وطن ات باشد، خواه آن گران مایه جانی که تو را زاد] میندازد، مگر برای چند ثانیه است که بیاید تو را مغروق آن همه افکار و خاطرات تلخ و شیرین کند و برود پی کارش؟!
یا آن آغوش گرم
و یا این غذای محبوب؟
از احساس بد نمی گویم که خاطرتان را بخراشد [گرچه احساس بد هم خوب است.]
کلمات نقش کدام یکی از این ها رو خوب بلد است درآورد؟!
شاید هم من دارم سخت می گیرم، نمی دانم؛
همین که آمده ام چنین اراجیفی گفتم از او و در عین حال، تک تک واج هایش را برای طنّازی احساس نیاز داشتم، خودش کم لطفی ای بوده در حقّش،
نمی دانم.

On the Nature of Daylight


خلاصه ی فیلم
حجم: 26.2 مگابایت
"توتالیتاریانیسم"

✍️چرا طرفداران ایدئولوژی‌های مشخص، تا این اندازه تندرو هستند؟
تا چه حد تقصیر از ماهیت ایدئولوژی است؟
در میان آنها، می توان به نازیسم، اشاره کرد که در غروب جنگی که خود به پا نمود، از هم پاشید.چنین می توان گفت که ایدئولوژی، حقیقتی را مطلق می‌انگارد؛ مدارش بسته و خودبسنده است؛ امکانات تازه را نفی می‌کند و با افق‌های باز نسبتی بیگانه دارد.
برای نازیسم، برتری نژاد آریایی یک حقیقت مطلق است؛ مقدمات ایدئولوژی racism(نژادپرستانه) نیز بر همین اصل بنا شده است.ضد تفکر است چون تفکر همواره در جستجوی حقیقت است.
ایدئولوژی به حقیقت مطلقی تن در می‌دهد و آن را وحی مُنزل می پندارد. در مقامی بالاتر، ایدئولوژی بهترین شکل عملی خود را در رژیم های توتالیتر مییابد. حقیقت انحصاری به دست یک پیشوای توتالیتر و در سایه‌ی حزبی سازمان یافته و متشکل و به اتکای نظام وحشت و تبلیغات می تواند به راحتی به حربه‌ای بدل شود تا او بتواند اراده‌ی خویش را بر همگان تحمیل کند.هدف اساسی آن این است که مردمی تحت سلطه، همگی یکپارچه و همسان بیافریند.
هیچ اقدامی را شایسته‌تر از آن نمی‌داند که همگان را به یک رنگ و یک نشان و یک لباس درآورد. استالینیسم، مائوئیسم و نازیسم تجلی تمام عیار توتالیتریسم در قرن بیستم بود؛ سه سیستم جهنمی که در آن نه از آزادی خبری بود و نه از عدالت.
معنویت را کشتند؛ آزادی را به زانو درآوردند و خشونت به ریاست رسید. روح به بردگی درآمد و نفرت تکثیر شد.
ت در نظام توتالیتر از بی‌اعتمادی، نفرت و خشونت تغذیه می‌کند. در چنین جهانی یک چیز معنا دارد؛ اطاعت محض و تایید جنایت حاکمان و گاه دادن نام شرافت به آن.
رژیم های توتالیتر همان چیزی را از توده‌ی تحت سلطه خود می‌خواهند که موسولینی می‌خواست: به من ایمان داشته باش، اطاعت کن و بجنگ».
و امّا در میان فیلم هایی که چنین کج روی های ایدئولوژیک را مورد انتقاد قرار داده است، فیلم JoJo Rabbit (جوجو خرگوشه) را می توان تحسین کرد. فیلم کمدی-درام که جنگ بین تفکرات و نهضت ها را از نگاه متفاوتی دنبال کرده است.
یک نگاه کودکانه و با پس زمینه ای سورئالیستیک که عناصر مهم برانگیختگی ایده ها را به چالش می کشد و با نمادگرایی های مختلف در بطن زندگی یک کودک ده ساله ی آلمانی به نام یوهانس (جوجو) به تفاوت های نظری رخ داده در جنبش نازیسم می پردازد.
کودکی که در بحبوحه ی جنگی بزرگ، به مانند پدرش تمایلات نازی و ضد یهودی دارد _که البتّه معلوم می شود که هیچ کدامشان ندارند!_ که ناگهان با نوجوانی یهودی (السا) آشنا می شود که تمامی محاسبات فیلم را برهم می زند و این بار با دیدی دیگر به رخداد ها و اتفاقات پیرامونش نظاره می کند.
آنچه که در نهایت در مورد این فیلم می توان گفت آن است که این فیلمی احساسی است. این طنز تاریک راهی پیدا می‌کند تا مخاطب را همراه کرده و همدردی او را بیانگیزد. همانطور که تنفر جوجو از دنیا به آرامی از بین می‌رود، این کمدی تاریک جایی برای اضافه کردن لحظاتی لطیف و احساسی پیدا می‌کند.
در جایی از فیلم السا می‌گوید:”تو یک نازی نیستی، جوجو. تو یک پسر ده‌ساله‌ای که دوست دارد یک یونیفرم بامزه بپوشد”. در آن زمان نیروهای متفقین به شهر حمله می‌کنند و شاهد یک صحنه‌ی نبرد بزرگ هستیم. حتی جوجو و دوستش یورکی نیز متوجه می‌شوند که در طرف اشتباه این جنگ ایستاده‌اند. یورکی می‌گوید:”مطمئنا وقت خوبی برای نازی بودن نیست.”
اما به طرز عجیبی تایکا وایتیتی، کارگردان فیلم این دوران را به وقت خوبی برای تماشای یک کمدی نازی، تبدیل کرده است که البته ما را با پایانی قابل انتظار، غم انگیز و باز، به فکر فرو می برد که چطور ایده ها ولو از نوع مخرّبشان، می توانند خود، آدمیان و محیط را تحت تأثیر بی‌چون و چرایی قرار دهند.


از دانشگاه علوم پزشکی که اندکی پایین تر بیایید و خیابان گنج افروز را قدم بزنید، یک محلّه ای هست به نام محله ی حسینی ها که البته جوکّی محلّه در اصل می گویند؛
اطراق گاه و محل زندگی قشر فقیرتر جامعه، طوری بوده که من به چشم دیدم کودک چهار و پنج ساله اش مادرزاد از آن جا می گذشت و.
ما چند متری جلوتر تو شهرک امام رضا_بعد محلّه ی پاسداران،
همان‌جایی که خانه ها اکثراً بیش از یک طبقه نبودند و می توانستی آسمان را از نزدیک لمس کنی_ خانه ای اجاره کردیم برای من خیرندیده؛
بعداینکه نتیجه‌ی مطلوبی از کنکور۹۶ ندیدم ، پدری که اصرار داشت یک رشته ای هم که شده انتخاب کنم و بروم و چون اصرار من را بر نشستن پس سر این غول بی شاخ و دم
دید، تغییر رویه داد و بی رویه اصرار بر استیجار خانه ای کرد، ولو خراب شده ای هم بوده، باشد.[گرچه این حقیر خیر ندیده تمام آرزوهای پدر را بر باد دادم]
از اینها بگذریم، داشتم آن محلّه را می گفتم؛
اکثر مواقعی که پیاده می آمدم، آن جا را بی قصد و غرضی می پاییدم.
گذشت و گذشت و رسید به ماه رمضان

۱۴۳۹،
در توان شاید می دیدم روزه بگیرم ولی خب، خودتان حدس بزنید که خانواده چه انتظاری داشتند از این تک کاکل به سر خیر ندیده شان.
به هر وجه ای که بود چند روزی، روزه گرفتم
و دیدم برای خود شیرینی پیش خدا هم که شده و برای ترغیب نظرش برای موفقیت در آن روز عزیز (!)، بیایم کفّاره روزه هایی را که نگرفته ام بدهم.
حس شیرینی بود. یکی دو تا حساب سرانگشتی می کردی و آخر سر می دیدی چندتا بسته ماکارونی کسی را فقیر نمی کند.
از همان فروشگاه تخفیفی[اسمش را نمی گویم ولی اگر خودتان یکبار ببینیدش می شناسید] نزدیک محله شان چند بسته گرفتم.؛
بار اول به دو تا دخترک دادم، ذوق مرگی در هر جفت چشمهایمان موج می زد. آن حس شیرین، مضاعف شد و شد عین عسل!
روز دیگر دوتا پسرک[این تفاوت ها برایم عجیب بود که عرض می کنم]
چنان خوشحال و راضی، فریاد ن می گفتندماکارونی، ماکارونی!»، که خود من هم مسیر برگشت، انگار که قند در دلم آب شده باشد، مفتخر و خندان بر می گشتم.:)
هرچه که بود، حس جدید شیرینی بود در آن روزهای گرم؛
گرچه چندماه بعد و پس آن روز کذایی[اعلام نتایج]، نزدیک بود کفر بگویم به همه چیز. .


هی می گویند که فلانی شو، یا اگر هستی بهمانی باش؛

خب بله اگر تصمیم درست بوده باشد، شدن و به تبع پسِ آن، ماندن در یک راه و یک اندیشه، خیلی خوب است و به جا؛ 

ولی کمی غوطه بخوریم و عمقی تر ببینیم_اگر شایسته می دانید_ این تعلّقات و برچسب خوردگی ها تا کی ماندنی اند؟

 

"حزب اللّٰهی و انقلابی"، "کافر و منکر"، "منافق و پست"، "روشنفکر اسلام گرا و یا روشنفکر غرب زده[طوری می گویند که انگار شرق زده اش،بهتر ست!] " ، "انواع ایسم»دچارشدگان" و إلی ماشاءاللهِ دیگر که به لطف گذر روزگار، تصاعدی در حال زیاد شدن اند.

امّا بگذارید یک اصل فراموش شده که لسان الغیب پیشتر فرموده بود[و کو گوش شنوا که گوش دهد]، را بنده دوباره عرض کنم که

 

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه رنگ تعلّق پذیرد آزادست

ببینید! زیبا نگفته انصافاً؟ البتّه به قول یک عزیزی یک وقت تصوّر نکنید که بنده با این استناد، نگاه از بالا به پایینی داشتم و خدایی نکرده.، نه بنده هم مانند شما!

حافظ هم مانند شما! غلام شما هم هست!!

از موضوع منحرف نشویم، مخلَص آن کلام، آن بوده است که این وصله ها به روح آدمی نمی چسبد،

یکی بودیم و 

منبسط بودیم یک جوهر همه

بی‌سر و بی پا بُدیم آن سر همه*

این تصورات که _بهتر عرض کنم توهّمات_ دیگر از کجا سردرآورد؟

من آن طرفیم و تو آن طرف دیگر چه سبک و سیاقی شده است؟!

انسان بودن خودش لکّه ی بزرگی ست، بس مان نیست که باز بخواهیم یک لکّه[ی به قول خودمان خوش رنگ و لعاب] دیگر بر پیکره ی مان بزنیم؟

این آدمیزاده هر چه این پلّه های خیالی ترّقی را بالا می رود بیشتر نیاز به قی کردن دارد [گلاب به رویتان البتّه :)]

و عمق فاجعه هم آنجاست که این مترقّی های برچسب به سر، گرد هم جمع می آیند و بنیان می زنند و آتش به همه عالم نیز هم.[مگر آن که آن اصل را همچون عینکی بر چشم زده، سیستماتیک به کار برده باشند و سره از ناسره و خاکی از آسمانی جدا کرده باشند]

دنبال نتیجه از متنم نباشید، چون این متن[الکترونیکی که خودش هم متعلَق هست] هم ته ش باید باز باشد که جرقّه در وجودتان بزند؛ وگرنه مثل همان بروشور یا کتاب خوش رنگ و لعابی می‌شود که قبلاً خوانده بودید و حظ کرده فراموشش کردید، ولی

همین الآن هم شده، بدون هیچ تعصّب به قشر و تفکّر خاصی، رها باشید و بی برچسب!

[به خودم هم می گویم، یه وقت خرده به شناسه ی فعل بالا نگیرید]

آتش گاه

*پی نوشت: مولوی- مثنوی معنوی- دفتر نخست


                                     خوب به این عکس نگاه کنید.

  نه، فقط نان بربری و میزی که با چند  تخته ی چوبی به یک اندازه [ولی با پهناهای متفاوت] ساخته اند و
یک بُرس مخصوص فرش شُستن [آنهم زمانی که بخواهی یا پدر یا هردویشان، نشسته بر روی برف و آب سرد بشوری اش] نیست؛ این نان، وامدار دنیایی از خاطرهبرای من [و یا شاید تویی که این متن را می خوانی] هست؛
نماد و یادآور تمام دورانی است که در کودکی و نوجوانی، مشتاقانه یا به اجبار [ که آن هم، باز، حس دلپسندی داشت] در صف های سوا شده ای کوتاه و یا طویل، بی دغدغه و بی آنکه بی دلیل مشغول فکری باشم، [مثل کاری که بزرگترها می کنند و خود عجیب از آن کار بیزار اند] منتظر می بودم و در تمامی زمانی که در صف بودم متعجّبانه و موشکافانه عکس پدر نانوا [با آن سری طاس و چهره ی مهربان] را که بر سر تنور فی اتوماتیک اش گذاشته بود، نگاه می کردم و برایم همیشه این سؤال تکرار می‌شد که چرا فامیلی این نانوا، آقالَری» هست؛

تا اینکه سرآخر، چهره ی دوست داشتنی و خسته ی شاطر، [با آن موهای لَخت خاکستری و چشم های آبی اش (!)که برایم عجیب بودند] را ببینم و بهم با آن لحنی گیرا و دوست داشتنی بگویدچندتا نون می خوای؟» و من هم بر حسب وجه رایج آن زمان، نان گرم و خوش عطر بگیرم.

این ها، همه شان، مبالغه نیست.
بی هیچ وجه
[گرچه بر فرض مُحال هم باشد، بیان کردنش، خوشایند است!]
.
.
.

اخیراً متوجّه شدم که نانوا، در دکّانش را برای همیشه بسته است، درست یک روز بعد از اینکه من این عکس را گرفتم.

نه، اشتباه دریافت نکنید!
نمی خواهم ناله کنم و افسوس بخورم؛
این ها همه شان خاطره» اند و خاطره ها هرچند هم که ماندگار باشند، سرانجام روزی از ما دل می کَنند.
و مهم آن است ما همیشه خالص» و پاک» [ مثل آن رودخانه ی خروشانی که هر چند یک بار سنگ و کلوخ های دلش را لب جلگه رها می کند] بمانیم و همیشه ی خدا آغوش مان را برای تجربه ی مجدد این چنین خاطرات گرم، باز کنیم و پناهگاهی برای این دلنشین های دلبستنی باشیم.

همین را خواستم بگویم.
[نه خب، اوّلش خواستم با گفتن خاطره ای سرتان را گرم و دلتان مشغول کنم
ولی خب،
خاطرات هرچند هم که دلپذیر باشند،
شخصی اند :) ]


آقا دغدغه» از کجا می آید؟ واقعی ست؟ چقدر مال خودمان هست؟ به خصوص در این زمانه‌ی ما که بنی آدم عذاب یک‌دیگر شدند؛ چقدر برای دیگری» دردمند یم؟ آیا دیگری واقعاً برای ما مهم است؟ گهگداری از خودم می پرسم که این بشر که آن‌ور دیگر مادر و پدر و فرزند و. نمی‌شناسد و در به در دنبال رهایی و رستگاری خودش هست، آیا این‌ور هم دلش واقعاً برای فرد دیگری می‌سوزد؟ در نگاهش جز برای خود، دیگری را هم می بیند. یا نه؟

چنان می نویسند که ”دلم برای پرستاری که سی روز خانواده‌اش را ندیده، درد می گیرد که گویا دغدغه‌ی اوّلش که خلاصی خودش از این مهلکه ست، اصلاً برایش مهم نیست.

نه، انسان _اگر دردمندی های متعالی نداشته باشد_ به ذاته جز برای خود خودش، برای چیز یا کس دیگری دغدغه ندارد؛ پدری برای قبولی پسرش در آزمون تیزهوشان دل‌شوره دارد، چون حس پدری و مثمر ثمر بودن زندگی و آبرویش او را این‌چنین وا می دارد. کسی عاشق» شخصی می شود، چون خود نیاز دارد عشق بورزد و کسی او را دوست بدارد. این مازوخیسم تو که از محنت دیگران بی غمی» معنی ندارد؛ لااقل کنون بی‌معنی و بی فایده ست.

از که نالیم؟! چندی قبل فیلم سکوت اسکورسیزی را دیده بودم و با سکانسی عجیبْ هم‌ذات‌پنداری کردم، [شبیه اش را هم همین یک ماه پیش در فیلم دو پاپ فرناندو میرلس دیدم] ؛بازیگر فریاد می زند که خدا! تو ساکتی!! چطور بدانم که هستی و می شنوی‌ام؟!

 این خدا هم گهگاهی بی دغدغه ما را می پاید و در سکوتی خونسردانه نظاره‌گر احوال آدمی‌ست؛ نه اینکه جواب ندهد، نه! به هرحال خودش گفته که ما انسان را لحظه ای رها نمی کنیم و او را جواب می دهیم ولی گویا آنقدر آرام و بی سروصدا پاسخ می دهد که بشر به بی اعتنایی او به مشکلاتش شک می برد. آیا به راستی او دغدغه ی ما را دارد یا رهایمان کرده در مصاعب و مصیبت ها؟

بگذریم، صحبت از او خطری ست! فعلاً مهم این ست که ما خود به داد خودمان برسیم و برای کسی» دغدغه داشته باشیم، آن هم صرفاً و فقط برای خود شخص دیگری؛

آن زمان ست که مشکلات رنگ دیگری دارند و اینبار راحت‌تر دیده می شوند؛ آن وقت ست که مثلاً دغدغه ی معلّم بازنشسته ای که پشت فرمان ماشین آژانس از بی فرهنگی راننده ی جلویی اش می نالد، گویاتر می شود و دیگر بعدش خود نمی آید از چراغ قرمز رد شود تا زودتر به بانک و اقساط عقب افتاده ی وامش برسد؛ چون این‌بار دیگری برایش مهم» شده است.


 ”قبل از اینکه در این مورد نظری بدهم، یه جوالدوز به خودم می زنم؛ من در داشتن عادت _چه خوب و بد_ از همه‌تان بدتر ام. چنان منفعل و عادت‌پذیر که ترک کردنش به مثابه همان سبب مرض است» می‌شود. نمونه هم زیاد دارم: همین اخلاق بدم در وسواس، اصلش بر می گردد به.

نه، گویا هر چه تلاش می کنم ریشه‌ی عادات را بیابم، نمی توانم هیچ سرنخی پیدا کنم. گویا نمی گذارند».؛

راستش را بخواهید وقتی این دو برادر خلافکار عادت و تکرار»، قاچاقی یک خصلتی را در وجودتان می کارند، دیگر بعید بدانید به همین سادگی ها دستگیر شوند.

طبیعی هم هست، وقتی سردسته‌ی این مافیا، یک عقیده» یا یک فکر» کژ رفته باشد، معلوم ست که شما با یک جرقه‌ی تحوّل» نمی‌توانید این روند ناخواسته را متوقف کنید.

خب، می گویید چه کنیم پس؟ من می گویم این آل کاپون وجود را می‌شود در جایی در نطفه خفه کرد؛ تمام چشم امیدش همان تکرار ست و تکرار هم بد آدم گردن کلفتی ست! نیاز به یک ذهن هوشیار دارد تا لااقل به بار سوم و چهارم که رسید، جلویش را گرفت.

بر می گردیم به همان عادت خودم؛ هسته اش همان کمال‌گرایی» ست که دوستان روانکاو می گویند، زمانی هم قدرت‌مند می‌شود که به آن بها بدهید، وگرنه تا خودتان هم نخواهید از این عقیده دل بکّنید، این همچنان باندش گسترده تر و مخوف‌تر می‌شود. آن وقت ما می مانیم و خاربُنی که از ما قوی‌ترست؛

خاربن دان هر یکی خوی بدت

                                         بارها در پای خار آخر زدت»

نه، نفرمایید! قصد تضعیف روحیه ندارم، بالأخره هر چه قدر هم این ریشه‌اش صعب‌الوصول باشد، روزی آخر این شمشیر پولادین اراده» از پای در می‌آوردش.

شاید زمان بسیار صرف کند، ولی مطمئن باشید شدنی‌ست. اصلاً هیچ کاری نشد ندارد!

مهم آن ست ما کِی بخواهیم. .

[شعاری شد باز ]

 

 

 

 

 

 

 

مولوی، مثنوی معنوی، دفتر دوم، بخش بیست و ششم


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها